باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هیچ کسی تلخی لبخند مرا درک نکرد
های های دل دیوانه ی من پنهانی است
به عاشقان و معشوقه های شهر بگویید...
دلبری برای یکدیگر را...
بگذارند به وقت تنهاییشان!
خیابان،مترو و تاکسی جای دست کشیدن روی ابرو...
سر روی شانه گذاشتن. و لمس شال و گیسو نیست...
شاید یک نفر چشمانش را بست...
شاید یک نفر خاطرش پر کشید...
شاید یک نفر دلش رفت...
شاید یک نفر دلش تنگ شد
گاهی باید از همه چیز دل کند و رفت !
باید پلهای پشت سر را خراب و کرد
و هیچ راه برگشتی هم باقی نگذاشت !
حتی اگر دوستش داشته باشی
مهربان ترین دوست من آینه ست
وقتی من گریه میکنم او نمی خندد
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما "نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست
سهراب سپهری
برف و بارون که بیاد
این زمستون که بیاد
میدونی تنهایی هام چند ساله میشه؟
دنیای من به دو بخش تقسیم می شود
روزهایی که نبودی
روزهایی که نخواهی بود
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺣﺎﻟﻮ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭽﯿﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺗﯽ
ﺩﺍﻏﻮﻧﯽ
ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ
ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺑﯿﺎﺭﯼ
ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺯﺍﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻧﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻥ ، ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺰ میگذﺭﺩ....
زنها یا عاشقى نمى کنند یا اگر مرد ایده آلشان پیدا شد
حرف دوست داشتن و خواستن و ماندن که به میان آمد
با تمام وجودشان دل مى دهند شک نکن نقص در کارشان نیست
مواظب عشق زندگیت باش واى به روزى که بفهمد
آدمِ زندگیش سرش به کار خودش نیست
مى نشیند
آنقدر فکر مى کند غصه مى خورد گریه مى کند
همین که دردهایش را آب کرد و دور ریخت
لم مى دهد پشت یک حال خوب
و تو تازه به خودت مى آیى
که تا عمر دارى
پشت درهاى بسته
حسرت نداشتنش را مى کشى